من دلم می خواهد

که به فریاد بگویم حرفی

ولی افسوس که این حنجره را طاقت نیست


بس که فریاد زدم

بس که من داد زدم

و تو انگار نه انگار که من هم هستم

نه نگاهی به من انداخته ای

نه کلامی سوی من تاخته ای


 میبینمت پشت بر من کرده ای ای اشنا و

راه را پامال گامت میکنی


حالا من

بغض کرده قصد دادی دارم

تا بگویم حرفی

ولی باز افسوس

که اگر داد زنم و اگر حنجره را چاک زنم

به تو هرگز نرسد آوایم

یس که از من دوری

تو برو

من چشم قربانی کنم به راه تو