تو نخواهی آمد

و من اینجا تنها

هر نفس هم نفس آه شوم


تو نخواهی فهمید

که دلم میشکند

و نگاهم غم باران دارد


تو نخواهی دانست

که دلی بشکسته و نگاهی خسته

و همان بغض شدیدی که دگر راه برویم نفسم را بسته

ز کجا امده اند


اما....


من دگر میدانم

و بسی مطمئنم

تو نخواهی آمد

تو نخواهی فهمید

تو نخواهی دانست


تا به حالا این بود

تا ابد هم این است



نفسی کاش بیاید و به بیرون نرود

خس خس آه مرا خنده کنند این مردم

یاد نیما کردم



غم این خفته چند

ای دریغا به برم میشکند



بغض سنگین و قدیمی که نفس ها را برد

بر سرم میشکند



آسمان میبارد

حرمت اشکم را

در بر چشم ترم میشکند


من در این تنهایی

هان بدان که کمرم میشکند...