تو نخواهی...
تو نخواهی آمد
و من اینجا تنها
هر نفس هم نفس آه شوم
تو نخواهی فهمید
که دلم میشکند
و نگاهم غم باران دارد
تو نخواهی دانست
که دلی بشکسته و نگاهی خسته
و همان بغض شدیدی که دگر راه برویم نفسم را بسته
ز کجا امده اند
اما....
من دگر میدانم
و بسی مطمئنم
تو نخواهی آمد
تو نخواهی فهمید
تو نخواهی دانست
تا به حالا این بود
تا ابد هم این است
نفسی کاش بیاید و به بیرون نرود
خس خس آه مرا خنده کنند این مردم
یاد نیما کردم
غم این خفته چند
ای دریغا به برم میشکند
بغض سنگین و قدیمی که نفس ها را برد
بر سرم میشکند
آسمان میبارد
حرمت اشکم را
در بر چشم ترم میشکند
من در این تنهایی
هان بدان که کمرم میشکند...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۲ ساعت 21:45 توسط هادی طهماسبی
|