آسمان خسته شده است از غم تو


و زمین را نه توان است دگر



دل ما هم بیتاب



نه هوایی نه صدایی



چه سکوتی سایه انداخته بر دشت خیال



گوییا ویرانیست


سهم دلهای پریشان اینک



شانه ام میلرزد


گیسویم میرقصد



اضطرابی که در این دل افتاد


نه کسی میفهمد


نه کسی میداند




آسمانی بشوم من ای کاش


که زمین زمزمه ویرانی همه در سر دارد