ماهتابي كه بسي نور به اين شب ميداد

دگرش نيست و اين شام عجب تاريك است

 

اندرين اين ظلمت بي حد و حساب

همه دلتنگ براي اويند

و عجب دلتنگي

 

همگي آتش خردي در دست

مشعلي يا شمعي

و چه فرقي دارد

مهتاب نيست

 


همه در فكر كجا بودن او

همه دلتنگ براي نورش

و كنون قدر وجودش دانند



تو بيا تا هستي تا كه من هم هستم قدر هم را دانيم

نشود ديده به جاي خالي هم بدهيم و دلي تنگ كنيم براي هم

قدر هم را دانيم

همه لحظه

هر دم


نه كه در ظلمت و بي همنفسي

در دل خود گوييم

حيف .......

جاي او خالي باد