به دلم افتاده...

به دلم افتاده

اسمان از غم من با خبر است

چشم من خورده گره به راه تو

تو نخواهی امد

و مرا دیده به یک راه پر از دوری و پر اشک بسی دوخته شد



به دلم افتاده

که زمین همچو زمان در گذر است

قلب من هیچ جوان نیست دگر پیر شدم

دور دورم از او گوییا حتی زمین بین من و او رد خود گسترده است



به دلم افتاده

که نگاهش به تمام اسمان افتاده

و من از رعد و برق اسمان فهمیدم

که دلش طوفانیست

نفسش روحانیست

دل من بغض فرو برده ولی

دیده ام میبارد

اه از این دوری و قلب تنها



به دلم افتاده

که میان غم و اندوه

نشینم تا به فردای قیامت بی او



به دلم افتاده

شب دراز است و منم منتظری چشم به راه................




نوبت فصل بهارست کنون

و دگر عاقبت وقت زمستان این شد

که به فردای پس از فصل خزانی برود


نوبت فصل بهارست کنون

که به اندازه کل اسمان سبز شویم

یا به اندازه دریا دریا ،دل دریاییمان پاک کنیم


جامه ای از تنش و رنج و مریضی برکن

امده فصل شکوفایی لبخند زمین

باید اغاز کنیم زندگی را از نو


جامه ی مهر و وفا را به تن خسته کنیم

جامه خنده و شادی

بنشانیم به رخ

خسته از سال گذشته تو نباشی ای دوست


سال نو می اید

جیب ما منتظر عیدی پر خیر شماست.........

زمزمه تا به فغان راهی نیست

دل من در قفس سینه اسیر است هنوز

قفسی تنگ تر از فاصله های شب و روز



نفسم در شُرُف سرقت و من هم بی تاب

و در این بهبهه ی تنهایی

نشود قسمت من غیر از سوز



آه.........

کز زمزمه رنجورم و از رنج ملولم و تنم میپوسد

همچونان دست ترک خورده ی پیرزنی پینه بدوز

قفس این دل بیمار مرا خرد کنید



این اسارت به زمان طعنه زده

خسته شدم

خسته ام از هوس پر زدن و درد بشکسته پرم



قفسش خرد کنید

شاید ازاد شود

زمزمه تا به فغان راهی نیست




من در این زمزمه دلتنگی صد فغان بی امان پر توان و هم نهان دارم و بس...............





کاش میشد رنگ مردم نشوی.....

اسمانت قرمز

و درختان کنارت همه پر سیرابی

و گلابی بخری از چمن و یاسمن و تورج و البرز و سهند

نه نه پیکان نخری بلکه سمند


دو سه تا سوسک کنار کفش تو من دیدم

گویی عاشق بودند

ای عجب

دور عشاق جهان هم به سر امد حالا



خنده ای گر به لبت امده است

تیشه بر ریشه واژه های این طیف توهم بزنم


کاش فریاد مرا یک شنوا حداقل گوش کند

و اگر خواست فراموش کند

کاش میشد که چراغت بدهم تا که در این تاریکی

لحظ ای گم نشوی

رنگ مردم نشوی

از همه دغدغه های همه شب تا به سحر خسته شدم

و دلم خوش به همین رویاییست که برای تو دعا کردم و بس


گفتی که خواهی امد و اما......

با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم   **   از درد دوریت دل خود خون جگر کنم


گفتی که خواهی آمد و امـــــــــا نیامدی   **    با خـــــــود ببستم عهد فلک را خبر کنم


از آسمان بپرس چه شبها که تا سحر    **  کوشیده ام که یاد تو بیرون ز سر کنم


صد ها غزل ز درد فراق تــــــو گفته ام    **   باید نشینم و هـــــــمه اش را ز بر کنم


تکرار گشته واژه غربت به قــــــــــافیه      **    باید که فــــــــــــکر قافیه ای تازه تر کنم


رنــــــــجور عشق گشته ام و در خیال خود  **    وامــــــــــانده ام چگونه به قلبت اثر کنم


در یک شبی که صحبت من با ستاره شد **   گفتا کــــــــه صحبتی ز غمم با قمر کنم


عمرم رسد به آخر خود در خیال وصل  ** جان نیست بعد این همه عزمی دگر کنم


جانی به تن نمانده که همواره باز هم    **   با یاد و خاطرت همه شب را سحر کنم






دریغ ز آینه و ..........

بــــــــــــروی آینه ی دل غبار بنشسته

بیا ببین که چه سان آشکار بنشسته


دلم سیاه سیاهست از همین غم که

غبار سرد بــــــــــدور از بهار بنشسته


دریغ ز آیــــــــــــنه و این دلی که پژمرده

چگونه شد که چنینش غبار بنشسته؟


دلم گرفته خـــــــــــــدایا ازین غبار غریب

بروی دیده ی مــــــــن دید تار بنشسته


ز بس دلم به سیاهی گرفته خو اینک

گنه همیشه مــــــــرا در کنار بنشسته



جدی نگیریددددددددددددد

(جدی نگیرید)


گفتم به یار بی خِردم:"این چه عاشقیست؟"

گفتا:" نمـــــــــیشود دل ما را رها کنید؟؟؟؟؟"


گفتم:" رهـــا کنم و رهــــا میکنم" و شــــــــد!

حالا دلــــی نمانده به ما اشنــــــــــــــــــــا کنید؟


از بس مجردم دهنم کـــــــــــــــف نموده است


بر یک تاهل این دل مــــــــــــــــــــا مبتلا کنید


یک ماه پیش ناله سکه به عــــــــــرش رفت


فریاد سکه را خـــــــــــــــــــــــفه و بیصدا کنید


مردی که سکه را نشناسد که مرد نیست

بیچاره مرد ها، همگی نـــــــــــاله ها کنید


ظرفش به صبح و شام بشورید و بعد هم


دستان یار خود همه پر از طلـــــــــــــــا کنید






جای او خالی باد......

ماهتابي كه بسي نور به اين شب ميداد

دگرش نيست و اين شام عجب تاريك است

 

اندرين اين ظلمت بي حد و حساب

همه دلتنگ براي اويند

و عجب دلتنگي

 

همگي آتش خردي در دست

مشعلي يا شمعي

و چه فرقي دارد

مهتاب نيست

 


همه در فكر كجا بودن او

همه دلتنگ براي نورش

و كنون قدر وجودش دانند



تو بيا تا هستي تا كه من هم هستم قدر هم را دانيم

نشود ديده به جاي خالي هم بدهيم و دلي تنگ كنيم براي هم

قدر هم را دانيم

همه لحظه

هر دم


نه كه در ظلمت و بي همنفسي

در دل خود گوييم

حيف .......

جاي او خالي باد



بکجا رفت صمیمت ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به کنار من اگر بنشینی


همه حرف است برایت ز دل غمناکم


همه حرف است ز دلتنگی ها


 ز غم تنهایی


و چرا حال مرا دوست نمیپرسد حال


همگان های مرا بشنیدند


نشنیدم ز کسی هوی جواب هایم


بکجا رفت صمیمت ما؟


بکجا رفت بسی یکرنگی؟


به کنار من اگر بنشینی؟


گله ها میکنم از دوری یار


و دلی تنگ، میان سینه


به تپش شکوه نماید ز غبار بی بهار روزگار


من ز این حالت دلتنگی خود، به خداوند شکایت دارم




گویی میان سینه من....

گویی میان سینه ی من زخم خورده دل

 هر لحظه میکشد ز جـــــــگر آه پر شرر


با هــــر تپش چه حال عجیبی شوم خدا

  گویی که دل ز سینه ی من میشود به در


هر وقت چشم من به رهش خورد سینه سوخت

گـــــــویا که این عمل کُندم زخـــــــــــــــم تازه تر


افسوس میخورم , گله دارم ز جاده ها
 

نفرین نمیکنم که کنم نالـــــــه از جگر


مرغ شکسته پر همه شب ناله میکند

  آیا شنیده ای که شدم من شکسته پر؟


دانی؟ به راه او همه شب چشم میدهم

سویی دگر نمانده برین چشــــــم بی ثمر


تنهایم و به دور تنم تـــــــــــار میتند

  ترس تقابل من و تو کامدم به سر