اندر خیال پاک خود....

ارام چشمهايت را ببند

دست در دست شقايق بگذار

و صداي تپش قلبت را

در ميان قيل و قال روزها بشنو دمی


تاپ تاپ او ميتپد وندر خيال پاك خود

رود ارامي بكش نقاشي

دست در دست شقايق لب آب و فضا سبز تر از وسعت اين جنگلها



ايا ارام شدي؟

چشم ها را نگشا

تا خيالت به هم از اين همه غوغا نخورد



من دلم میخواهد...

من دلم می خواهد

که به فریاد بگویم حرفی

ولی افسوس که این حنجره را طاقت نیست


بس که فریاد زدم

بس که من داد زدم

و تو انگار نه انگار که من هم هستم

نه نگاهی به من انداخته ای

نه کلامی سوی من تاخته ای


 میبینمت پشت بر من کرده ای ای اشنا و

راه را پامال گامت میکنی


حالا من

بغض کرده قصد دادی دارم

تا بگویم حرفی

ولی باز افسوس

که اگر داد زنم و اگر حنجره را چاک زنم

به تو هرگز نرسد آوایم

یس که از من دوری

تو برو

من چشم قربانی کنم به راه تو




خط به خط...

خط به خط خاطره ام پر ز دو خطی بوده

شکوه و حدس و گمان و ارزو

ناله و بغض و دلی تنگ تر از معنیه هر دلتنگی



هر زمان شعر دوخطی گفتم

قافیه پای فراتر ز منو شعر گذاشت

حرف من کهنه ولی شعر شده نو انگار



غزلم در دل من میماند

تا کسی راز غزلهای پر از دلهره ام را نگشاید بر تو



این غزل در دل من میماند

تو بیا شعر مرا در اثری تازه بخوان

در سرم خاطره خاکی شده و شعرم نو

خط به خط خط خطی اش خواهم کرد..

غزلم در دل من خورده خط و رفته به جمع خاطره


خط به خط خاطره هرچه دو خطی بوده همه را خط زده ام..



شب دراز است و ........

شب دراز است و منم منتظری چشم به راه

شب دراز است و منم گمشده ای در پی راه

شب دراز است و منم منتظر جلوه ی ماه



شب دراز است و قلندر خفته

چشم او خسته شد از بیداری



شب دراز است منم یکه و تنها اندرین تاریکی

در پی یار دلم میگردم



ای قلندر تو بخواب

شب غم بی تو و من باز سحر خواهد شد





بهاری شو...

بهاری شو بهاری شو غزلخوان چون قناری شو

زمان سرخوشی آمد بیا از غم فراری شو


نگاهی تازه کن بر گرد خود وین شور و غوغا بین

طبیعت رنگ نو دارد بیا نو شو بهاری شو


زمانی نو شود دنیا زمانی کهنه میگردد

تو هم اکنون بیا نو شو و بعدش یادگاری شو


بیا بس سفره رنگین کن نگاهی سوی غمگین کن

دلی گر شادمان داری پناه غصه داری شو


بیا دستی بگیر و بس نوازش ها به سرها کن

امید بی پناهی شو امید غمگساری شو


اگر خیری رساندی صد هزاران خیر میبینی

بدان این نکته را یارا به هر محفل تو جاری شو


گمان دارم بسی این آسمان تیره غم دارد

بیا با خنده ات حالا تو ماه آشکاری شو


زمستان رفت و وقت سوز دل هم رفت

بهار آمد زمان دلخوشی آمد بهاری شو




گویی میان سینه من .....

گویی میان سینه ی من زخم خورده دل

هر لحظه میکــــــشد ز جگر آه پر شرر


با هر تپش چه حال عجیبی شوم خدا


گویی که دل ز سینه ی من میشود به در


هر وقت چشم من به رهش خورد سینه سوخت


گویــــــا که این عمل کندم زخم تـــــــازه تـــــــر


افسوس میخورم , گله دارم ز جاده ها


نفرین نمیکنم که کنم ناله از جگر


مرغ شکسته پر همه شب ناله میکند


آیا شنیده ای که شدم من شکسته پر؟


دانی؟ به راه او همه شب چشم میدهم


سویی دگر نمانده برین چشم بی ثمر


تنــــهایم و به دور تنم تــــــــــــار میتند

ترس تقابل من و تو کــــــــامدم به سر




یکی....

یکی در سینه دردی سخت دارد

یکی در سر خیالی تخت دارد


یکی میمیرد از درد جدایی

یکی گوید که شلغم پخته خواهی


یکی از گشنگی فریاد دارد

یکی در سر هزاری باد دارد


یکی از زندگی سیراب گشته

یکی با یک دل خوش خواب گشته


یکی با هر نفس صد آه گوید

یکی بر شست پایش چاره جوید


یکی از عمق دل گوید خدایا

یکی اسپند سوزد بر بلایا


یکی بر نان خشکی آب میزد

یکی هم سنگ بر مهتاب میزد




مرو که ...

مرو ز این سفرت دل دوباره میشکند

مرو که بغض نگاه ستاره میشکند



مرو و حرف سفر از سرت برون انداز

و گرنه این دلم از صد شراره میشکند



بمان که چشم دلم خواهدت نظاره کند

مرو که قلب نگاه و نظاره میشکند



مرو که شمع نگاهم خموش میگردد

مرو که قدرت این استعاره میشکند



به کار خیر نرفتن چه استخاره کنی؟

مرو که حرمت هر استخاره میشکند




سلام من به تو که.....

سلام من به تو که رفته ای ز شهر و دیار

سلام من به تو که بوده ای مرا بکنار


کنون که از گذر این زمان عبورت شد

ندانی و همه دانند که آمدم شب تار


دگر ستاره ی امّید من نمیبینم

بیا تو همره من ابر غصه ها تو ببار


به صاعقه تو بگو که تلاطمی فکند

زمین بلرزد و بادی برد مرا به شکار


شکار آن دل سنگی که رنج من را دید

خزان نموده مرا خود برفته سوی بهار


به کوه و دشت و دمن آتشی چنان فکنم

دگر بهار ننشیند به این زمین و دیار


تو رفته ای و مرا در غمم رها کردی

بدان کزین دم و لحظه گذارمت بکنار




شبی دلم....

شبی دلم گرفته بود و غصه ام فسانه گفت

به یاد روز غم فتاد و شکوه از زمــــــانه گفت



بیا نشین که درد دل بگویمت زغصه ها

بدون هر بهانه ای، چرا که بی بهانه گفت



اگر که محرمی به دل به گریه ناله کن که او

 تمام نکته ها مرا به گریه عــــــاشقانه گفت



دلی نشسته بود کنج یک قفس و ناله کرد:

"خدا چگونه می توان به این سرای، خانه گفت؟"


درآن زمان که در هوا شراره ای ز غصه بود

 دلی به کنج آن قفس به گریه یک ترانه گفت



ز تیر غصه هر دلی خورد هماره زخمها

 نمی توان ز درد آن فقط یکی نشانه گفت



اگر کسی بدون گریه گفت نکته ای ز غم

 به گوش جان شنو ولی بدان که ناشیانه گفت