در دل بود امیدی که.......
بــــــگذار تا بگـــــریم چون ابــر در بهاران
کــــــــز سنگ نــــاله خیزد در انتظار باران
تنهاتـــــــــرین صدایی کو خفته در هیاهو
از نای من برون شد گردیده ام غزلخوان
یک شبــــــــــ میان غربت این ارزو نمودم
گر دیده بر رخش خورد دستم برم به دامان
گویم مرو ، غریبم , وامانده ام به طوفان
قدری بمان کنارم تنــــــــــــهاییم تو بستان
اینجا میان ظلمت پــــــوسیده ام ز غصه
حتی نه همکلامـــــی در آشکار و پنهان
صدها غزل سرودم بـــــهر شکستن شب
در این سکوت مبــــهم در انتظار طوفان
باران اگر ببارد بـــــــــر شب اثر نماید
سر میزند صباحی بـــــــا افتاب سوزان
در دل بود امیدی کــه آن آشنا می آید
این جاده غریبی روزی رسد به پایان
در بین باد و باران از راه میرسد او
تنهاییم بگیرد گردد خــــــزان بهاران