کنج ویرانه بدون تو....

شب سوم محرم


یاد دارم که شبـــــی چشم به در خوابیدم

            یاد دارم که شبی خواب تو را می دیدم


یاد دارم که شبـی طعنه به من زد دشمن 

            یاد کردم ز غمت ضــــــــجه زدم رنجیدم


یاد دارم که مرا اشک بسـی جاری بــود

            تــا که بر نیزه نشستی و سرت را دیدم


مــــاه بر شــــام غمم بوده و هستی بابا

            لیـــــــک با رفتنت ای ماه به خون غلتیدم


آه بــــودی تـــــو پناهم که در آن وانفسا

            کنــــــــــــــج ویرانه بدون تو بسی لرزیدم


با ســر غرق به خون دیدن من کردی تو 

             بهـــــــــــــر دیدار تو با قامت خم خندیدم


روضه خوانی کــه نمودم به میان دشمن

            دیده گریان و بسی خون به جــگر گردیدم


از غمت ماه شبــــــم دیده ترم طوفانـــی  

            دل ز غم سوخت و از درد به خود پیچیدم


همره عمــــه به شهر غــم و ماتم بودیم 

           در همان شـــهر ندانی که چه ها بشنیدم


تا که خورشید گرفت ازهمه کس رویش را  

           از صــــدایی که شنیدم ز عــــــدو ترسیدم





سلام تا ابدیت .....

محرم تسلیت باد..



سلام بر تو که روسوی کـــربلا رفتی

سلام بر تو که آخر به نیزه هـا رفتی

سلام بر تو که با دعوتی ز نـــامردان


به سوی شهر پلیدی و بی وفـا رفتی

سلام بر تو که با اهل خانه ات آقـــــــا

به سوی دشت غم انگیز نینــــوا رفتی

سلام بر تو و لعنی به دشمنــــانت باد

سوال میکنم آقا، چــــــــــرا، چرا رفتی؟

سلام تا ابـــــدیت به مـــــاه بر نیـــــزه

سلام برتو که آخر به نیزه هــــــا رفتی





دوباره کعب نی و خیزران و لعل لبش

دوباره قصه ی بی آبی گل و چــمنش

دوباره ناله ی پر شور خواهری دلخون

که دیده پیروهن پاره ای بشد کفـــنش

دوباره نیزه و شمشیر و تیغ و تیر و سنان

حکایت سم اسبان و پاره پاره تنــــــش

حکایت علم و مشک خالی ســـــــقا

ربابه و غم طفلی که خشک شد دهنش

رقیه ای که دلش خوش به گوشواره بود

علی اکبر و خصمی که چاک زد بـــدنش





شنیده ام که سرت را زتن جدا کردند

شنیده ام که تو را بی کفن رها کردند

شنیده ام که تنت پایمال اسبان شد

سرت مقابل طفلان به نیزه ها کردند

شنیده ام که ره آب بر حرم بستند

سوال من بود اینکه چنین چرا کردند؟

شنیده ام بسی تشنه جان سپردی تو

چرا ستم به شما این چنین روا کردند

شنیده ام که خیامت در اتشی میسوخت

شنیده ام که شراری بر آن سرا کردند



تو نخواهی...

تو نخواهی آمد

و من اینجا تنها

هر نفس هم نفس آه شوم


تو نخواهی فهمید

که دلم میشکند

و نگاهم غم باران دارد


تو نخواهی دانست

که دلی بشکسته و نگاهی خسته

و همان بغض شدیدی که دگر راه برویم نفسم را بسته

ز کجا امده اند


اما....


من دگر میدانم

و بسی مطمئنم

تو نخواهی آمد

تو نخواهی فهمید

تو نخواهی دانست


تا به حالا این بود

تا ابد هم این است



نفسی کاش بیاید و به بیرون نرود

خس خس آه مرا خنده کنند این مردم

یاد نیما کردم



غم این خفته چند

ای دریغا به برم میشکند



بغض سنگین و قدیمی که نفس ها را برد

بر سرم میشکند



آسمان میبارد

حرمت اشکم را

در بر چشم ترم میشکند


من در این تنهایی

هان بدان که کمرم میشکند...



آسمان دل ما....

آسمان دل ویران شده ما همه جا طوفانیست


چشمها گریانیست


دیده را بارانیست که تو گویی انگار سیل غم میبارد


آسمان آبی ها!!


یادی از این دل طوفان زده ما بکنید......




شب را ......

شب را به یاد چشم تو خون گریه میکنم


در خود شکسته ام ز جنون گریه میکنم



آتش گرفته جان و دلم ، لحظه ای ببین


آری ببین ز فاصـــ   ــله چون گریه میکنم




شکسته ام و ....

شکسته ام و توانی برای صحبت نیست


به روزگار من اینـــک گلایه ، غربت نیست



اگر که فاصله این سان بروی فاصله هاست


دگر بدان که امیــــــدی برای الفت نیست



آب را گل نکنید....

در فرو دست حتما


کفتری میخورد اب


اب را گل نکنید





آخر این گل شدن آب دلی میشکند


این اب ذلال میرود سمت زندگی


از بهر شروعی میرود


تاکه سر سبز کند قلب تو را حتی مرا




سرسبزی هر دیده بینا همه از حرمت این آب روان خواهد بود




اب را گل نکنید و اجازه ندهید به کسی از حاشیه سازان زمان تا که گل

گردانند این اب روان




شاید..........


شاید این آب ذلال


دل بی تاب مرا .............


بگذریم...





آب را گل نکنیم

غصه در دل نکنیم





نگذاریم نفس خسته شود


وقت فریاد نباشد امروز


زمزمه باید کرد


در همه نقطه ی شهر


دل سهراب که خون شد ما نیز


خون دل ها خوردیم


بس در سینه تبدار نگه داشته ایم این جمله:


"اب را گل نکنید"





کاش میدانستند


اگر این اب گل الود شود دل ما میمیرد






آه از حرمت بشکسته این اب روان


که کسی قدر نگاهش نشناخت






تو و من ما باشیم


فکر فردا باشیم


نگذاریم که فردا گویند:


"آب را گل کردند


غصه در دل کردند"





ای سهراب رحمتت بادا که


نفست زمزمه بیداریست.





تو در فکر خودت باش و ....



سخن گویم یکی بر تو که از خوابت شوی بیدار


هزاران فتنه بر ما شد تو خود هم دیده ای بسیار




دراین اشفته بازار پر از بازی تو خود را بین


بیا از بهر خود خشتی بروی خشتها بگذار




نه دریایت دهند انان نه در فکر تو اینانند


تو در فکر خودت باش و قدمها یک به یک بردار




تو یک رنجور پر دردی که بازیچه شدی هر دم


بیا چون کوه محکم شو نبینی از کسی ازار




سفیهان هر چه میخواهند میگویند آگه باش


بیا در فکر خود باش و مزن اتش بر این خروار




هزاری سخت خواهد بود در اینجا شنا کردن


چه رودی؟ پر تلاطم پر تنش حتی پر از الوار




بیا در این دو روز واپسین از عمر خود با هم


محبت بر دگر سازیم تا سختی شود هموار






به جز گریه....

به جــــز گریه بگو درمان چه باشد؟

درین سختی دگر آسان چه باشد؟



ازین ازلت نشینی خسته هستم

به تنهـــــایی بگو پایان چه باشد؟



ببین دامـــــــن ز دستم رفته حالا

میان غم مــــــرا دامان چه باشد؟



سخن بســـــــیار باشد بهر گفتن

گناه دیده ی گــــــــریان چه باشد؟



نگار ما بســــــــــــی حیرانمان کرد

که گفتا عشق سر مستان چه باشد؟



شنیــــــــــدی طعنه های مردمان را؟

بجز آه و دمی انســــــــــان چه باشد؟



عزیزانم سفـــــــــــــــر کردند و رفتند

میان ماندگـــــــــان همخوان چه باشد؟



به تنهایی قســــــــــــــــــم تنهاترینم

به این اشفته دل سامان چه باشد؟


بعدت ای یارم.....

بعدت  ای  یارم  دگـــــــر یاور ندارم


دست حسرت  بر جبین  باور ندارم



 

بی پناهم چونکه یارم خفته در خون

مــــــــن  غریبم  وه  ببین  باور ندارم


 


سرو سرسبزم تو بودی در بر خود


چوب  خشکــی اینچنین  باور ندارم



 

بر سر قبرت  نشستم  گریه  کردم


مــــــــاه  تابان  در زمین  باور  ندارم




 

مشت کوبیدم به خاکت با دلی خون


گشتــــم اینک  دل غمین  باور ندارم



 

حک بود نامی به روی سنگ سردی


خوانده ام  نامــــــت حزین  باور ندارم