کنج ویرانه بدون تو....
شب سوم محرم
یاد دارم که شبـــــی چشم به در خوابیدم
یاد دارم که شبی خواب تو را می دیدم
یاد دارم که شبـی طعنه به من زد دشمن
یاد کردم ز غمت ضــــــــجه زدم رنجیدم
یاد دارم که مرا اشک بسـی جاری بــود
تــا که بر نیزه نشستی و سرت را دیدم
مــــاه بر شــــام غمم بوده و هستی بابا
لیـــــــک با رفتنت ای ماه به خون غلتیدم
آه بــــودی تـــــو پناهم که در آن وانفسا
کنــــــــــــــج ویرانه بدون تو بسی لرزیدم
با ســر غرق به خون دیدن من کردی تو
بهـــــــــــــر دیدار تو با قامت خم خندیدم
روضه خوانی کــه نمودم به میان دشمن
دیده گریان و بسی خون به جــگر گردیدم
از غمت ماه شبــــــم دیده ترم طوفانـــی
دل ز غم سوخت و از درد به خود پیچیدم
همره عمــــه به شهر غــم و ماتم بودیم
در همان شـــهر ندانی که چه ها بشنیدم
تا که خورشید گرفت ازهمه کس رویش را
از صــــدایی که شنیدم ز عــــــدو ترسیدم